چند سال پیش تصمیم داشتم دکتر شوم. بهتر است بگویم به دیگران می گفتم می خواهم دکتر شوم اما در دلم آرزوی محقق و پژوهشگر شدن را داشتم. در واقع از علوم دبستان متنفر بودم و هیچ وقت احساس فهم عمیق مطالب علوم را در مقایسه با ریاضی نداشتم و هروقت درصدهایم در علوم پنج دبستان یا نمره های زیستم در راهنمایی و اول دبیرستان از علی و بیژن و دیگر بچه هایی که درس را می فهمیدند بیشتر می شد، دلم برای این نظام آموزشی می سوخت و به حال آنانی که چنین معیار هایی را برای ارزشیابی تعریف کرده اند. اما چه شد که در دوبرهه تصمیم به دکتر شدن گرفتم؟ اولین بار سال پنجم دبستان بود که فیلم “اغما” را دیدم و امین تارخ را که در نقش “طه پژوهان” متخصص مغز و اعصاب بود را صادقانه دوست می داشتم. اینکه مشکل مهم ترین عضو بدن به دست تو حل شود و شاید سهیم شدن در حس خوبی که فرد در پی به دست آوردن سلامتی اش می آورد و اینکه اگر اتفاقی در جهان به دست انسان بیفتد خاستگاهش مغز خواهد بود مرا به چنین تصمیمی نزدیک تر و نزدیک تر می کرد (البته به نظرم به کار بردن واژه اندیشه درست تر است ولی من که باشم که بخواهم به مباحثی چون problem of mind and body ورود کنم!) . شاید هم شباهت زیاد او به یکی از معلم هایم که او را بسیار دوست می داشتم و برایش بیشتر از همه ی استاد هایی که تابه حال در دانشگاه داشتم احترام قائل ام و او را صادقانه ستایش می کنم باعث شده بود بخواهم متخصص مغز و اعصاب شوم. اما بعد دوسال فهمیدم که به زیست شناسی علاقه ای ندارم وتصمیم نداشتم بعد از ورود به دبیرستان سراغ رشته تجربی بروم. اما اول دبیرستان بار دیگر به دکترشدن(شاید بهتر باشد بگویم بیولوژیست شدن!) اندیشیدم. این بار دلیلم جان باختن نزدیک ترین کسان و آشنایانم به خاطر “سرطان” بود. تصمیم گرفته بودم که بروم و ریشه سرطان را از جای در آورم. چندین ماه شدیدن زیست خواندن و کتاب های غیردرسی خواندن و باوجود عدم علاقه کتاب های بیولوژی کمپبل و سولومون خواندن نتیجه ی همین تصمیم بود اما بار دیگر که عمیقا اندیشیدم، فهمیدم که نه… من این کاره نیستم و واقعن با وجود علاقه به نتایج و دستاورد های زیست شناسی به خودش علاقه ندارم و به سراغ ریاصی رفتم. در واقع گمان می کردم که از طریق های دیگر شاید حتی بشود بیشتر به مشکل فوق کمک کرد.
اما این مقدمه طولانی را گفتم که این را بگویم که در مقدمه ی بیولوژی سولومون (و البته همه کتاب های خانه زیست شناسی) پاراگراف های از پاستور نوشته شده است که خیلی آن ها را دوست دارم (اگر تنها دستاورد مطالعه آن سالها دیدن همین جمله ها هم باشد راضی هستم):
در هر حرفه و شغلی که هستید نه اجازه
دهید که به بدبینی های بی حاصل آلوده شوید و نه بگذارید که بعضی لحظات تاسف
بار که برای هر ملتی پیش می آید شما را به یاس و نا امیدی بکشاند.در آرامش حاکم بر آزمایشگاه ها و کتابخانه هایتان زندگی کنید. نخست از خود بپرسید: “من برای یادگیری خود چه کرده ام؟”سپس همچنان که پیش تر می روید بپرسید: “من برای کشورم چه کرده ام؟”
و این پرسش را آنقدر ادامه دهید تا به
این احساس شادی بخش و هیجان انگیز برسید که: “شاید سهم کوچکی در پیشرفت و
اعتلای بشریت داشته اید.”اما صرفه نظر از هر پاداشی که زندگی
به تلاش هایمان بدهد یا ندهد، آنگاه که لحظه مرگ فرا می رسد هر کدام از ما
باید این حق را داشته باشیم که با صدای بلند بگوییم:«من آنچه در توان داشته ام انجام داده ام»
امروز احساس می کنم که برایم یکی از همین اتفاقاتی که ممکن است هر ملتی را به یاس ناامیدی بکشاند رخ داده است. می توانم بگویم به معنای واقعی کلمه شکست خوردم. گوشم از جمله هایی چون “شکست مقدمه ای برای پیروزی است” یا “یادگیری از شکست” و … پر است. انسان های فراوانی را هم می شناسم که شکست خورده های موفقی هستند؛ از ادیسون و والت دیزنی بگیر تا آنهایی که از مدرسه اخراجشان کرده اند. می دانم اصلن شکست لازمه ی موفقیت است اما این ها در case های دیگری صادق است. به نظرم case من چیزی است که محمدرضا آن را تفاوت باختن و بازه بودن می داند. شکست یه رویداد است و بازنده بودن یک روند. به نظرم من این روز ها بازنده ام. به تعبیر محمدرضا اگر بازی برده مطلق را به دستم دهند شاید آن را به بازی برده مرزی تبدیل کنم. باید فکر کنم. فارغ از اینکه که این حرف قلمچی از خودش است یا ازکسی دیگر آن را وام گرفته است اما من به این جمله که از او شنیده ام ایمان دارم که باید گاهی به جای هم چنان ادامه دادن و کندن با تبر کند، مدتی را توقف کنیم و تبر هایمان را تیز کنیم. شاید تعمیم آن چه دارم از آن صحبت می کنم، حرف های محمدرضا درباره “زمان توقف” باشد و فعالیت هایی از جنس “متوقف کردن تراست زون” را بطلبد. اما آن قدر ناراحتم که هر لحظه فکرم به سمت اتفاقی که افتاده است می رود تمام تن و بدنم می لرزد. تردید همیشه برایم لذت بخش بوده است اما این بار چنین حسی ندارم. باید سر فرصت بنشینم و فکر کنم و همه تجربیات این چند سال را کنار هم بگذارم تا شاید بتوانم مدل ذهنی ام را عوض کنم. شاید به هم زدن پازلی که تا الآن چیده ام کار معقولی نماید اما مطمئنم که برداشتن تعدادی از قطعات و یافتن قطعات درستی که باید جای آن را بگیرد کار درستری باشد اما وقت زیادی را می طلبد. کاش فقط شکست خورده بودم و می توانستم در آرامش حاکم بر کتابخانه ها بنشینم و پرسش های فوق را از خود بپرسم!
پی نوشت۱: هر وقت که ناراحتم آلبوم حریق خزان قربانی را می شنوم. ترک حریق خزان چیزی فراتر از موسیقی هایی است که تابحال شنیده ام. به نظرم بغض و غم آلود بودن تک تک دقایقش را می توان لمس کرد. فضاسازی های این شعر مشیری هم که دیگر جای خود دارد و روایت گرایانه خواندن قربانی را هم که دیگر فوق العاده است. فقط باید بارها شندیدش و بارها تحسین اش کرد
پی نوشت۲: این هم دومین ترک از عصار که ثانیه به ثانیه اش برایم تداعی گر روزهای خوبم است البته….