یه سوالی که همیشه بهش فکر میکنم اینه که چجوری میشه توی شکستها باقی نموند و با شکستها کولتر برخورد کرد؟ چی میشه که برای یک عده شکست صرفاً در حد یک رویداد باقی میمونه ولی برای عدهای دیگه تبدیل به روند میشه؟ چی میشه که یه عده وقتی شکست میخورند، انگار نه انگار که اتفاقی افتاده و زندگی براشون مثل سابق جریان داره ولی عدهای دیگه ساعتها افسوس میخورند که چی میشد اگر جور دیگهای عمل کردهبودند؟ چی میشه که عدهای خیلی راحت موو آن میکنند ولی برای عدهای دیگه این کار بسیار سخت و دشواره؟
من فکر میکنم به دلایل زیر برای عدهای شکستها صرفاً در حد یک رویداد باقی میمونن:
- این آدمها دلیل مشکل رو سیستمی پیدا میکنند و در جای اشتباه دنبال دلیل نمیگردند. در واقع، هر شکستی یه پدر و مادر داره. این آدمها در شناسایی این پدر و مادر خیلی خوب عمل میکنند.
- این آدمها کاری میکنند که شکستهاشون براشون میوه داشته باشه. یعنی وقتی به یه شکستشون اشاره میکنن، بعدش میتونن بگن ولی باعث شد که فلان نتیجۀ مطلوب در اثرش حاصل بشه. یه جورایی غم بزرگ رو به کار بزرگ تبدیل میکنند.
- شاید یه دلیل دیگهاش مایندستِ لذت بردن از پروسه و سفر باشه تا خروجی و مقصد. این مایندست که شکست رو صرفاً یک تجربه ببینیم، هر چند تجربهای پرهزینه.
- خیلی وقتها هم انتظارات و خواستههای تعدیلشدهتر دارند و این باعث میشه که شکست براشون کمتر آزاردهنده باشه. یعنی از ابتدا یه تصویر کامل و بدون نقص توی ذهن این آدمها وجود نداشته که حالا وقتی نقصهای واقعیت رو دیدند ناراحت بشند. یه جورایی نمیذارن این تصویرِ کاملِ بدون نقص اصلاً شکل بگیره.
- و البته خیلی وقتها ممکنه ما صرفاً برداشت کنیم بقیه با شکستهاشون کول برخورد میکنند در حالی که اونا صرفاً دارند کول نشون میدن. ممکنه واقعاً از درون همینقدر پررنگ و غلیظ، احساسات ناخوشایندی که خیلی از ما در مواجهه با شکست تجربه میکنیم رو تجربه کنند.
و در نهایت اینکه اگه چیز دیگهای به ذهنتون میرسه، خیلی خوشحال میشم توی کامنتها بنویسید و با هم در موردش صحبت کنیم.
پینوشت: قسمتهایی از این متن مبتنی بر یکی از فایلهای صوتی محمدرضا شعبانعلی (فکر میکنم نقطهی شروع) است.