سکانس ۱
مادرم چند بار زنگ می زنند. شاید کار مهمی باشد. تلفن را بر نمی دارم. نه اینکه نخواهم صحبت کنم بلکه جایی که هستم آنتن دهی ضعیفی دارد. با خودم می گویم یکی دو ساعت دیگر زنگ می زنم. احتمالن باید ناراحت شده باشند چرا که آن زمان همیشه تلفن را برداشته ام. خودم این تایم را پیشنهاد داده بودم.
سکانس ۲
فکرم درگیر است. خیلی درگیر. ماجرایی از مدتی پیش آزارم می دهد. به سمت خشکشویی راه می افتم تا لباس ها را بگیرم. نشسته و دارد غذا می خورد. بیشتر لفتش می دهد. هیچ اعتراضی نمی کنم. به جای اینکه از من تشکر کند می گوید تو چقدر آرام هستی. کجا درس می خوانی؟ چه می خوانی؟ نمی دانم سوالاتش به آرام بودن چه ارتباطی دارد! بر خلاف تمایلم برایش توضیح می دهم. حتی می پرسد کجایی هستی. اولش نمی خواهم توضیح دهم و مقاومت می کنم چرا که از شخصیتش بدم می آید. فکر می کند آدم بامزه ای است ولی مزخرف است. با این حال برایش توضیح می دهم. در نهایت هم با ان شالله موفق باشی به مکالمه پایان می دهد. سنگینی نگاه همراه با حسرتش را تا لحظه بیرون آمدن احساس می کنم.
سکانس ۳
از خشکشویی بیرون می آیم. هندزفری در گوشم است اما چیزی پلی نشده. منتظرم چراغ سبز، قرمز شود. چهاراه عجیبی است. سبزش ۷۰ ثانیه و قرمزش ۲۰ ثانیه است. من به قوانین پایبندم. اگر سبز باشد و هیچ ماشینی هم نیاید باز هم منتظر می شوم قرمز شود. ۲۰ ثانیه ای هست که سبز بوده و هیچ ماشینی نمی رود. من هم از خیابان رد نمی شوم. مادامی که قرمز می شود از روی خط عابر حرکت می کنم. دارم فکر می کنم چرا فرد دیگری که کنار من ایستاده است همراه با من حرکت نمی کند تا از خیابان عبور کند. در همین حین، موتوری که نمی تواند ترمز کند به من بر می خورد. خیلی نمی فهمم. تا یک ساعت دیگر هم باورم نشده بود.
سکانس ۴
روی زمین افتاده ام. خدا را شکر اتفاق خیلی خاصی جز چند زخم و کبودی نیفتاده. مقدار زیادی هول شده ام. خداروشکر روی دست هایم می افتم و سرم به جایی نمی خورد. وسایلم از جمله ساعتم که شکسته روی زمین پهن شده اند. در این میان احساس می کنم کسی خیز برداشته که آن ها را بردارد. متوجه می شوم. آن ها را بر می دارم.
سکانس ۵
بعد از حدود ۱۰ دقیقه راه می افتم که برگردم. لنگ لنگان قدم برمی دارم تا به خوابگاه برسم. مادری به همراه بچه کوچکش مرا می بنید. به پسرش می گوید ببین! اگه حرفم رو گوش ندی مثل این پسره می شی. ببین چجوری راه می ره! اینم مثل تو به مامانش بی توجهی کرده! آرام از کنارشان می گذرم.
سکانس ۶
به خوابگاه رسیده ام و بعد حدود یک ساعت که حالم جا می آید گوشیم را نگاه می کنم. می بینم همان زمان تصادف مادرم دوباره زنگ زده است. باورم مبنی بر حس ششم داشتن مادر ها تقویت می شود. خیلی خیلی تقویت می شود. درحال فکر کردنم که تصادف را به چه ربط دهم. به همه چیز فکر می کنم ؛ از رد نکردن چراغ سبز وقتی هیچ ماشینی نمی آید تا نگاه های آن خشک شو یا برنداشتن تلفن همراهم. واضح است که هم زمانی دو رویداد را نباید با رابطه علت و معلولی اشتباه کنم ولی بدون دلیل رهاکردن چیزها آزرده خاطرم می کند.